تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟
هم سن و سال بچه های کلاسم که بودم -یعنی شانزده هفده ساله-، بزرگ ترین سرگرمی های زندگی ام خندیدن های توی خانه و کلاس و گوش دادن به شعرهای کوچه بازاری عاطفه و رمان خواندن و شعر خواندن و شب شعر رفتن و مهمانی های شلوغ فامیلی و خوابیدن و کارهایی از این قبیل بود. نه که فکر کنید بزرگ تر هم که شدم سرگرمی های بیشتری برای خودم دست و پا کردم. من راه دیگری برای لذت بردن از زندگی نمی شناختم.
صبح ها کمی زودتر از موعد قرارم با زهرا - که خانه شان چند کوچه آن طرف تر بود - از خانه بیرون می آمدم و سر کوچه می ایستادم و هوای تازه ی اول صبح را توی ریه هایم می دادم. درست یادم نیست ولی شاید به بچه های قد و نیم قد مدرسه ای هم لبخندی حواله می دادم و با آنها خوش و بشی می کردم. بعد هم به پسری که هر روز از کوچه ی کناری مان می آمد بیرون نگاهی می انداختم و توی دلم به کفش های کابویی سگک دار و شلوار بیتِلی اش می خندیدم. پسر را می شناختم. برادر دوست برادرم بود. رفت و آمد خانوادگی داشتیم و یادم می آید پیک نیک هم رفته بودیم با هم؛ من اما هرگز به او سلام نمی کردم. اصلا تا از کوچه شان می آمد بیرون مثل این آدم ندیده ها و مثل کسانی که آدم خواری، آدم دزدی چیزی دیده اند، خانه مان را نشانه می رفتم و تند تند خودم را می رساندم دم در و چون در را باز گذاشته بودم، توی خانه را نگاه می کردم و الکی با خودم حرف می زدم که یعنی اگر او نگاه کند، فکر کند من دارم با کسی حرف می زنم.
الان علت این کارم را نمی دانم و نمی دانم حتی چرا یک بار که سر کوچه وایستاده بودم و سرم توی کتابم بود و متوجه چیزی و کسی نبودم و صدای سلام او را شنیدم - چونان انسان های اولیه - سرم را بالا آوردم و اخم کردم و بدون اینکه جواب سلامش را بدهم به سمت خانه رفتم. چه بسا او در دلش من را انسانی به غایت پارادوکسیکال می دانست که رفتارم در نهایت تناقض به سر می برد. من البته این را تناقض نمی دانستم. اینکه در میان خانواده جواب سلامش را می دادم و خوش اخلاق بودم و به وقت تنهایی جواب سلامش را که نمی دادم هیچ، اخم و تَخم هم می کردم و رو برمی گرداندم و حالش را به هم می زدم.
احساس می کردم اگر جواب سلام پسر را بدهم، به خودم و خانواده ام پشت کرده ام. حس می کردم با همین جواب سلام دادن خشک و خالی در نگهداری امانتی که خانواده ام با مهربانی هرچه تمام تر به من تفویض کرده اند، خیانت کرده ام. امانتی که اسمش اطمینان بود و من فکر می کردم با جواب سلام ندادن به یک عنصر ذکور در محیطی غیر از محیط خانه و در جمعی غیر از جمع خانواده، به این اطمینان وفا کرده ام. بعد از آن همین را به یاد دارم که روزی وقتی با خانواده این جریان را در میان گذاشتم، نهی شدم از جواب سلام ندادن به کسی که می شناسیمش و نهی شدم از اخم کردن به کسی که می شناسیمش.
بچه های کلاسم سن انسان اولیه بودن من را دارند. اما دیگر انسان اولیه نیستند. آنها انسان های توسعه یافته ای! شده اند که جواب سلام را با پسوندهای مدرن “عزیزم” و “جانم” می دهند. پا به فرار نمی گذارند. درعوض قرار می گذارند. دوست می شوند. دست می دهند. ناز می کنند. لوس می شوند… بچه های کلاسم با خانواده ی پسر پیک نیک نرفته، با خود پسر سفر می روند. عکس می گیرند. مهمانی می روند. با کفش دوازده سانتی با “پارتنر"شان می رقصند. رنگ مویشان را با سلیقه ی او تغییر می دهند. بچه های کلاس من می روند آتلیه و یک عالمه عکس می گیرند و چند تایش را به عنوان یادگاری به “او” می دهند. یا جفتی می روند آتلیه و جفتی عکس می گیرند.
بچه های کلاس من دیگر انسان اولیه نیستند. آنها مدرن شده اند، مثل روزگارشان. آنها سنخیتی عجیب با دنیایشان پیدا کرده اند و آن قدر لوازم مدرنیته برایشان درونی شده است که “گلابی” بودن من برایشان غیرقابل هضم است.
.
.
.
و من نمی دانم راه کداممان به کجاآباد و راه کداممان به ناکجاآباد می رسد.
به قلم: ف. اسلامی