• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

حكايت مردآهنگر

17 تیر 1392 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

سيد محمد اشرف علوي مي‏نويسد:

«در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره  آهنگري بيرون مي‏آورد و روي سندان مي‏گذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نمي‏كرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست.  ازاين‏رو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم:
«تو را به آن خدايي كه  اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.» مرد آهنگر كه سخن  مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آن‏گونه نيستم كه تو گمان كرده‏ اي.»گفتم:  «اي برادر! اين كاري كه تو مي‏كني، جز از مردمان صالح سر نمي‏زند.»
گفت:  « گوش كن تا داستان عجيبي را دراين‏باره براي تو شرح دهم. روزي در همين  دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او  نديده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟»
من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانه‏ ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.»
زن  برخاست و رفت تا اينكه از چشم ناپديد شد. پس از چندي دوباره نزد من آمد و  گفت: «نياز و تنگ‏دستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد.»
من  برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم، گفت:  «اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشته ‏ام و  بدينجا آمده‏ام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو  باز گردم، به من محبت كرده‏ اي.»
من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس  چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و  در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.
زن گفت: «چرا چنين مي‏كني؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خداي مردم نمي‏ترسي؟» گفتم:
«خداوند، آمرزنده و مهربان است.»
اين  سخن را گفتم و به طرف او رفتم.ديدم كه وي چون شاخه بيدي مي‏لرزد و سيلاب  اشك بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داري و چرا اين‏گونه  مي‏لرزي؟ » زن گفت: «از ترس خداي عزوجل.» سپس ادامه داد: «اي مرد! اگر به  خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت مي‏كنم كه خداوند تو را در  دنيا و آخرت به آتش نسوزاند.» من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را  شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «اي زن! اين اموال را  بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم.»
زن  برخاست و رفت. اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از  ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت  دهد.» پرسيدم: شما كيستيد؟ فرمود: «من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و  تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.»  پرسيدم: «آن زن از كدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذريه و نسل رسول خدا (صلّی  ‏الله عليه و آله و سلّم).» من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر  كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد و به ياد اين آيه افتادم كه  خداوند مي‏فرمايد:

«إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»

خدا  مي‏خواهد هر پليدي را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عيبي پاك و  منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش  دنيا مرا نمي‏سوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند».
مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: دلنوشته و یادداشت های کوتاه لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • بانک مقالات
  • کتاب
  • بانک احادیث و جملات بزرگان
  • سخنرانی ها
  • معرفی پایگاه ها
  • کلیپ ها صوتی و تصویری
  • دلنوشته و یادداشت های کوتاه
  • حوزه نقد و تحلیل
  • شعر و ادبیات غیر داستانی
  • مصاحبه ها و گزارش ها
  • جهت اطلاع
  • تصاویر و پوستر

آمار بازدید

  • امروز: 1363
  • دیروز: 1291
  • 7 روز قبل: 2914
  • 1 ماه قبل: 5010
  • کل بازدیدها: 176072

خبرنامه

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس