• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

عفت حضرت یوسف

21 تیر 1392 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ
روزی زلیخا با یوسف خلوت کرد و از فرصت به دست آمده استفاده نمود. 
روبه یوسف کرد و گفت:
سرت را بلند کن و به من نگاهی کن. 
یوسف گفت: می ترسم هیولای کور و نابینایی بر دیدگانم سایه افکند. 
- زلیخا : به به! چه چشم های شهلا و زیبایی داری! 
- یوسف : همین دیدگان من در خانه ی قبر، نخستین عضوی هستند که
متلاشی شده و روی صورتم می ریزند. 
- زلیخا : چه قدر بوی خوشی داری! 
- یوسف : اگر سه روز بعد از مرگ من بوی مرا استشمام نمایی، از من فرار می کنی. 
- زلیخا: چرا نزدیک من نمی آیی؟ 
- یوسف : چون می خواهم به قرب خداوند نایل شوم. 
- زلیخا : گام بر روی فرش های پر بها و حریر من بگذار و خواسته مرا برآور.
*- یوسف :* می ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود. 
وقتی که زلیخا استقامت و پاک دامنی یوسف را دید و 
یقین کرد که تسلیم هوس های او نمی شود،
از راه تهدید وارد شد و به یوسف گفت :
حالا که چنین است تو را به شکنجه گران زندان می سپارم… 
یوسف با کمال نیرو گفت: باکی نیست،
خدا یاور من است
مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: دلنوشته و یادداشت های کوتاه لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • بانک مقالات
  • کتاب
  • بانک احادیث و جملات بزرگان
  • سخنرانی ها
  • معرفی پایگاه ها
  • کلیپ ها صوتی و تصویری
  • دلنوشته و یادداشت های کوتاه
  • حوزه نقد و تحلیل
  • شعر و ادبیات غیر داستانی
  • مصاحبه ها و گزارش ها
  • جهت اطلاع
  • تصاویر و پوستر

آمار بازدید

  • امروز: 1254
  • دیروز: 1442
  • 7 روز قبل: 4351
  • 1 ماه قبل: 6376
  • کل بازدیدها: 177514

خبرنامه

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس