قصه چادری شدنم
دبستانی که من میرفتم دقیقا سر کوچمون بود. شاید یک و نیم دقیقه طول میکشید که برسم مدرسه.
قصه از اونجا شروع شد که اول ابتدایی بودم که مسئولین مدرسه اعلام کردند به هرکس که چادر سر کنه جایزه میدیم.
خدمت شما عارضم که ما هم ازین فرصت استفاده کردیم و چادر به سر ! رفتیم مدرسه .
جماعت دوستان و همکلاسیان به اتفاق ما را دست انداختند که دو قدم راه چادر سر کردن نداره ؛ جمع کن این چادر سر کردن رو و از این حرفا … یادمه فقط یک روز چادر رو کامل سر کردم . یعنی رفت و برگشت مسیر چادر سرم بود. بعدش یا رفتنی سر میکردم یا برگشتنی.
القصه روز موعد فرا رسید خانم ناظم به کلاس ما امد و اسم بچه های چادری را نوشت. همین که خانم ناظم داشت از کلاس بیرون میرفت دوستم صدا زد خانم خانم بابایی هم چادر سر میکنه !!!!
من خودم در بهت فرو رفته بودم و شایدم اشتیاق اون جایزه مانع شده بود که من به زبون بیام و بگم یک روز چادر سر کردن که این حرفا رو نداره!
خلاصه که جایزه ان یک روز شد یک بُرس (شانه) مو که خیلی هم خاطره انگیز شد.
اما قصه به اینجا ختم نشد.یادمه از ده سالگی قرآن حفظ میکردم و حتما آن زمانها چادر سرم بود اما استمرارش یادم نیست
وقتی رفتم اول راهنمایی ، مدرسه ام راهش خیلی دور شد و با سرویس میرفتم. همان اوایل سال اسمم را برای مسابقات قران نوشته بودم. با خود مفکر کردم که خب این خیلی مسخره ست که من چادری نباشم و بروم مسابقه قرآن! و مسخره تر اینکه فقط برای مسابقه چادر سر کنم . پس شایسته است که ما هم کلا چادری شویم.
چادر سرکردنم به صورت دائمی از همان تفکر و همانجا شروع شد.
این بود انشای من؛ البته به اجمال ! :)
بابایی - مدرسه علمیه حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام