• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

چادری ها بخوانند!

04 مرداد 1396 توسط پشتیبانی کوثر بلاگ

- چیشد چرا نشستی ؟

+ خیلی … گرمه !

-  نفس نفس می زنی ؟

+ حس می کنم … دارم .. خفه میشم از گرما !

- چون چادر سرته ؟

+ هم چادر … هم آستین .. روسریم .. گرمه !

- ناراحتی بردار !

+ نه … ولی ‌.. وحشتناکه ! حالمو نمیفهمی .. باید جام باشی ..

- چقد دیگه راهه تا خونه‌تون؟

+ حدود نیم ساعت دیگه میرسم …

- خوبه .. تو باز میدونی که میرسی خونه !

+ منظورت چیه ؟

- من یکیو میشناسم حال و روزش عین تو ! حتی بدتر .. نفس می کشید ولی فقط آتیش و گرد و غبار نصیبش می شد !

+ وای .. میفهممش ..

- برادر داری ؟

+ آره !

- با همون حالش .. جلوی چشماش برادرش رو میدید رو زمین داغ .. رو بدنش نیزه شکسته و  رو صورتش رد سنگ .. دیگه جایی نبود که سالم مونده باشه …. ضربه آخرُ میدونی کِی خورد ؟

+ [ یه هاله اشک رو چشماش ] کِی ؟!

-‌ وقتی که سر برادرشو بالای نیزه دید … سر برادرتو بالای نیزه دیدی ؟

+ سر برادرم ؟!!! نه !! ‌حتی با تصورش‌خون به مغزم نمیرسه !!!

_

- اونم خون به مغزش نمی رسید !

+ خیلی سخته .. [ یه قطره اشک ] چیکار کرد با دیدن اون صحنه .. ؟

- گفتی نیم ساعت دیگه میرسی‌ خونه نه ؟

+ اوهوم

- کسی سر راه شلاق گرفته دستش که کتکت بزنه ؟

+ چـی ؟! میخوای بگی با اون حالش کتک هم خورد ؟!

- کتک ؟! زیر دست و پا له شد .. چادرش پاره شد انقد که رو زمین کشیده شد … از دستاش بخاطر تماس با زمینِ داغ آتیش میبارید

+ کسی منو کتک نمیزنه …

- بوی خون میومد … میدونی خون چه بویی داره ؟ میدونی اگه با بوی‌ آتیش و چادرای سوخته قاطی شه چه بویی میده ؟

+ [ یه قطره اشک دیگه ] زنده موند …. ؟!

- با این چیزا دردش نمی گرفت

+ من دارم با همین یه گزینه ی گرما تلف میشم ! پس چطوری اون ….

- اسیر شد ، دستاشو بستن ، سر برادرش بالای نیزه ، جلو چشماش بود ، دختر برادرش سه ساله‌ش بود .. بهونه باباش رو می گرفت …..

_

+ [ با چشمایی سرخ متعجب نگاش کرد ] صبر کن ببینم ! داری روضه میخونی برام لعنتـی ؟!! داری چیکار میکنی با مـن ؟!!

- اونقد حواست پرت گرما بود که نفهمیدی ! آره دارم روضه میخونم که بیخود روضه نخونی !

+ خـدای من ! مـن ….. چیکار کردم !!

- بلنـد شو .. ادامه بده ، کسی تو این گرمایی که یک هزارم گرمای کربلا هم نمیشه ، بهت نگاه چپ هم نمی کنه .. کسی راه آب رو به روت نمی‌بنده … کسی به عزیز دنیـا و تنها کـست جلو چشمات جسارت نمی‌کنه …

+ نه … حالا دوست دارم ساعتها تو همین گرما با همین چادر بشینم ! عشق بازی با خدا رو باید از حضرت زینـب (س) یاد گرفت …

 

نوشته شده توسط یادگار مادر

وبلاگ آرام دل

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: چادر کربلا کوثر بلاگ

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • بانک مقالات
  • کتاب
  • بانک احادیث و جملات بزرگان
  • سخنرانی ها
  • معرفی پایگاه ها
  • کلیپ ها صوتی و تصویری
  • دلنوشته و یادداشت های کوتاه
  • حوزه نقد و تحلیل
  • شعر و ادبیات غیر داستانی
  • مصاحبه ها و گزارش ها
  • جهت اطلاع
  • تصاویر و پوستر

آمار بازدید

  • امروز: 1491
  • دیروز: 1442
  • 7 روز قبل: 4351
  • 1 ماه قبل: 6376
  • کل بازدیدها: 177514

خبرنامه

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس