پاره ای از هستی
لاک پشت پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی.
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت . آهسته آهسته می خزید ، دشوار و کند و دورها همیشه دور بود.
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد و سنگ پشت رو به آسمان کرد و گفت :
این عدل نیست ، این عادلانه نیست. کاش پشتم را اینهمه سنگین نمی کردی.
من هیچگاه نمی رسم …. هیچگاه.
و در لاک سنگی خود خزید ؛ به نیت ناامیدی !
خداوند سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد ، زمین را نشانش داد . کره ای کوچک بود و گفت : نگاه کن ، ابتدا و انتها ندارد.
هیچکس نمی رسد ؛ چون رسیدنی در کار نیست !!!
فقط رفتن است …. فقط رفتن …. حتی اگر اندکی …
و هربار که می روی ؛ رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست ، تنها لاک سنگی نیست ،
تو پاره ای از هستی را به دوش میکشی … پاره ای از مرا .
سپس خداوند سنگ پشت را بر زمین گذاشت …دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد و گفت : ” رفتن ” ، حتی اگر اندکی … و پاره ای از خدا را با عشق بر دوش کشید و رفت …