• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

چشمان معجزه گر

14 مرداد 1392 توسط میرعیسی خانی
 در گذشته های نه چندان دور، در شهر بصره، جوانی زندگی می کرد به نام «عتبه بن علام» که بسیار زیبا و دلفریب بود و به خاطر همین جذابیت ظاهری، دوستان بسیاری داشت که در بینشان، آدمهای بی اعتقاد و فاسد هم بودند. هر چه بیشتر می گذشت، عتبه هم بیشتر متوجه زیبایی خیره کننده ی خود می شد، نگاههای زنان بصره که از بین جوانان، تنها او را می دیدند، او را کم کم مغرور کرد و فهمید که دست روی هر دختری بگذارد، جواب رد نمی شنود.

هرچه گذشت، تمایل او به زنان و دختران بیشتر شد و اطرافیان سودجو هم از فرصت استفاده کردند و او را به هر گناهی که خودشان مبتلا بودند، دعوت کردند و البته عتبه هم دست رد به سینه ی آنها نمی زد! خلاصه اینکه بیشتر وقتش را صرف دنبال کردن زنان و دختران در خیابان می کرد و تبدیل شده بود به یک جوان هرزه و بی بند و بار.
یک روز، یکی از دوستان عتبه به نام رابعه عدویه، که مدتها می شد از او سراغی نگرفته بود، به خانه اش رفت. در کمال تعجب و ناباوری، دید که عتبه در اتاقش مشغول نماز و عبادت است. با خودش گفت که آن حال و روز گناه و معصیت کجا و این نماز با خضوع و خشوع و حال گریان کجا؟! منتظر شد تا نمازش تمام شود.
وقتی نمازش تمام شد، با هم سلام و احوالپرسی کردند و رابعه بی مقدمه پرسید:
-  ابن علام خودت هستى؟! تو آن كسى نبودى كه مدام در هوى و هوس و زن بازى و عيش و نوش و غرق در گناه و عشق و شراب بودى؟ چطور شده به طرف خدا آمدى؟ با خدا آشتى كردى؟ چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟!
- اگر يادت باشد من در اوایل جوانی ام خيلى معصيت كار بودم و به خانم ها علاقه ی زیادی داشتم. همانطور كه مى دانى ده ها زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در اين كار اسراف زيادى داشتم.
- خب چه شد که یک دفعه حال و روزت تغییر کرد؟
- يك روز كه از خانه بيرون آمدم، ناگهان چشمم به خانمى افتاد كه جز چشمهايش، چيزى پيدا نبود و حجاب كاملى داشت. دنبالش رفتم كه با او حرف بزنم، ولی به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى كردم اعتنايى به من نمى كرد. نزديكش رفتم و گفتم: واى بر تو! مرا نمى شناسى؟! من عتبه هستم كه اكثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند … با تو حرف مى زنم، به من اعتنائى نمى كنى؟! گفت از من چه مى خواهى؟ گفتم می خواهم که کامم را برآورده کنی!
گفت: اى مرد! من كه در حجاب كاملم، تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى كنى؟
گفتم: من همان دو چشمهاى قشنگ و زيباى تو را دوست دارم كه مرا فريب داده اند .
گفت: راست گفتى! من از آنها غافل بودم. اگر از من دست بر نمى دارى، بيا تا حاجت تو را برآورده كنم .
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسيد. داخل خانه شدیم. وقتى كه وارد منزلش شدم، ديدم چيزى از قبيل اسباب و اثاثيه در خانه نيست. گفتم: مگر در خانه اسباب و اثاثيه ندارى؟
گفت: اسباب و اثاثيه اين خانه را انتقال داده ايم. گفتم: كجا؟ گفت: مگر قرآن نخوانده اى كه خداوند مى فرمايد:
«تِلْكِ الدّار الاخِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذينَ لايُريدُونَ عُلُوّا فِى الاْرْضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقين» (1)
«اين سراى (دائمى و با عظمت) آخرت را فقط به افرادى اختصاص (داده و) مى دهيم كه در نظر ندارند در زمين برترى جوئى و فساد نمايند و عاقبت نيك و شايسته و خوب براى افراد با تقوا و پرهيزگار خواهد بود.»
ما هرچه داشتيم براى آخرت جاويد فرستاديم، دنيا ماندنى نيست. اكنون اى مرد! بيا و از خدا بترس و از اين كار حذر كن. من هم گفتم از اين پرهيزگارى درگذر و حاجت مرا روا كن.
خيلى مرا نصيحت كرد، ديد فايده اى ندارد. گفت حالا كه از اين كار نمى گذرى پس صبر کن.
ديدم رفت در اتاق ديگر و مرا به آن حال گذاشت. مشاهده كردم پيرزنى در آن اتاق نشسته است. آن دختر صدا زد برايم آب بياوريد تا وضو بگیرم. آب آوردند و وضو گرفت و تا مدت زیادی نماز خواند. من همين طور در فكر بودم كه اين جا كجاست؟ اينها كى هستند و چرا تا حال طول كشيد كه ناگهان فرياد آن دختر را شنيدم كه گفت يك مقدار پنبه و طبقى برايم بياوريد. آن پيرزن برايش برد.
بعد از چند دقيقه ناگهان ديدم پيرزن فريادى زد و گفت :
اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون وَلاحَوْلَ وَلاقوة اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ العَظيم.
من وحشت زده ديدم آن دختر جفت چشمهايش را با كارد بيرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشته است. وقتى آن پيرزن آن طبق را به سوى من آورد ديدم چشمها با پيه آن هنوز در حركت بود.
پيرزن كه ناراحت و رنگ از صورتش پريده بود گفت: آنچه را كه عاشقش بودى و دوست داشتى بگير! و طبق را جلوى من گذاشت. من وحشت كرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشك شده بود. اين چه كارى بود كه آن دختر انجام داد.
پير زن با حالت گريه گفت ما ده نفر زن بوديم كه در خانه اعتكاف كرده بوديم و بيرون نمى رفتيم و خريد خانه را اين دختر مى كرد، ولى تو ما را حيران و ناراحت كردى، خوب شد؟! اين چشمهائى كه تو به آنها علاقه مند شده بودى بگير!
همينكه سخن پيرزن را شنيدم از فرط ناراحتى بيهوش شدم. وقتى كه به هوش آمدم، تمام آن شب را فكر کردم و بر گذشته هايم تاسف خوردم. با خود گفتم واى به حال من! يك عمر دارم گناه مى كنم هيچ ناراحت نبودم، ولى اين دختر بدون گناه، خود را اینطور مجازات کرد.
بعد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه مريض بودم. كارِ آن دختر عجيب در من اثر كرده بود و اين سبب شد كه من از كار خودم پشيمان شوم و توبه کنم…


پی نوشت:
1.      سوره قصص، آیه 83.
منبع:
کتاب کیفر کردار، جلد دوم، نقل از رابعه عدویه؛ به نقل از کتاب قصص التوابین، علی میر خلف زاده، بخش چهل داستان، داستان 1.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 1 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: باران [عضو] 
  • باران
5 stars

مطلب بسیار زیبا و دلنشین و تاثیرگذاری بود. واقعا بعضی ها برای حفظ حجاب چه مایه هایی برای خدا می گذارند و متاسفانه بعضی ها هم …

1392/04/30 @ 11:32


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • بانک مقالات
  • کتاب
  • بانک احادیث و جملات بزرگان
  • سخنرانی ها
  • معرفی پایگاه ها
  • کلیپ ها صوتی و تصویری
  • دلنوشته و یادداشت های کوتاه
  • حوزه نقد و تحلیل
  • شعر و ادبیات غیر داستانی
  • مصاحبه ها و گزارش ها
  • جهت اطلاع
  • تصاویر و پوستر

آمار بازدید

  • امروز: 1246
  • دیروز: 1442
  • 7 روز قبل: 4351
  • 1 ماه قبل: 6376
  • کل بازدیدها: 177514

خبرنامه

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس